خواجوی کرمانی – غزل شماره 613
هیچ می دانی که دیشب در غمش چون بوده ام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده ام
بس که آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزوده ام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته ام
چشمه ی خونابه از چشم قلم بگشوده ام
کاسه ی چشم از شراب راوقی پر کرده ام
دامن جان را به خون چشم جام آلوده ام
آستین بر کائنات افشانده ام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سوده ام
دل به باد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده ام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده ام
ز آتش دل بس که دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکّر حلوا گرش پالوده ام
تا به گوهر چشم خواجو را مرصّع کرده ام
مردم بحرین را در خون شنا فرموده ام