خواجوی کرمانی – غزل شماره 574
شمیم باغ بهشت است یا نسیم عراق
که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق
برون ز خامه که او هم زبان بود ما را
که دستگیر تواند شد از سر اشفاق
تو را به قتل احبّا مؤاخذت نکنند
مگر به خون شهیدان ضرب تیغ فراق
کجا رسد به کمندت که لاشه ای که مراست
اگر چه برق شود کی رسد به گرد فراق
در آن زمان که بود قالبم عظام رمیم
کنند نفحه ی عشقت ز خاکم استنشاق
به تلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را
حلاوت لب شیرین نمی رود ز مذاق
تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال
تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق
دلم ز بهر چه با طره ی تو بندد عهد
که هندو است و به یک موی بشکند میثاق
کسی که سرور جادوگران بود پیوست
بود چو ابروی شوخت به چشم بندی طاق
تو را که این همه قول مخالف است رواست
که یاد می نکنی هیچ نوبت از عشاق
نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان
از آب دیده ی ما زنده رود سوی عراق
کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست
که هست بنده ای از بندگان بواسحق