خواجوی کرمانی – غزل شماره 567
مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش
مکنید یاد شکّر بر لعل همچو قندش
به دو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم
مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش
نکنم خلاف رایش به جفا و جور دشمن
که محبّ دوست بیمی نبُود ز هر گزندش
چو به دامنش غباری ز جهان نمی پسندم
چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش
به کمندش احتیاجی نبُود به صید وحشی
که گرش به تیغ راند نکشد سر از کمندش
نه منم اسیر تنها به کمند یار زیبا
که به شهر او درآمد که نگشت شهربندش
مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست
که اگر نمی کشندش به عتاب می کشندش