خواجوی کرمانی – غزل شماره 558
دگر وجود ندارد لطیفه ای ز دهانش
ز هیچکس نشنیدم دقیقه ای چو میانش
چه آیتست جمالش که با کمال معانی
نمی رسد خرد دوربین به کنه بیانش
اگرچه پسته دهان در جهان بسند و لیکن
به خنده ی نمکین پسته کم بود چو دهانش
چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم
چنین که خون سیه می رود ز تیغ زبانش
شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران
ولی چه سود که سلطان چه غم بوَد ز شبانش
کجا سفینه ی صبرم ازین میان به در افتد
چرا که بحر مودّت نه ممکن است کرانش
کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل
برون رود ز دل اندیشه ی زمین و زمانش
گمان مبر که روان نبوَد آب چشم من آن دم
که بوستان وجودم نماند آب روانش
لطیفه ای که رَوَد در بیان ناله ی خواجو
برآور از دل و در دم به آسمان برسانش