خواجوی کرمانی – غزل شماره 552
به شهریار بگویید حال این درویش
به شهر یار برید آگهی از این دل ریش
مدد کنید که دورست آب و ما تشنه
حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش
توانگران چو علم بر کنار دجله زنند
مگر دریغ ندارند آبی از درویش
اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم
به حکم آنک ز دست تو نوش باشد نیش
به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد
ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش
از آستان تو دوری نکردم اندیشه
چرا که گوش نکردم به عقل دوراندیش
اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه
غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش
به عشوه آهوی روباه باز صیادت
چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش
بیا و پرده برافکن که هست خواجو را
شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش