خواجوی کرمانی – غزل شماره 541
هر دل غمزده کان غمزه بود غمّازش
هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش
شیرگیران جهان را به نظر صید کنند
آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش
هر زمان بر من دلخسته کمین بگشاند
آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش
از برم بگذرد و خاک رهم پندارد
پشّه بازیچه شمارد به حقارت بازش
به نظر کم نشود آتش مستسقی وصل
تشنه اندیشه ی دریا ننشاند آزش
مطرب پرده سرا گو هم ازین پرده بساز
ور نه گر دم بزنم سوخته بینی سازش
بی توام دل به تماشای گلستان نرود
مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش
بلبل دلشده تا گل نزند خیمه به باغ
برنیاید چو برآید دم صبح آوازش
دل خواجو که اسیرست نگاهش میدار
زانک مرغی که شد از دام که آرد بازش