خواجوی کرمانی – غزل شماره 516
ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز
جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز
مرد این راه نئی ورنه چو مردان رهش
پای ننهاده از اول سر و سامان درباز
در ره جان جهان جان و جهان باخته اند
تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز
تا تو را دیو و پری جمله مسخّر گردد
گر کم از مور نئی ملک سلیمان درباز
دعوی زهد کنی دُردی خمّار بنوش
دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز
درد را چاشنیی هست که درمان را نیست
گر تو آن می طلبی مایه ی درمان درباز
تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند
چون گدایان درش ملکت سلطان درباز
با لب و خال وی ار عمر خضر می خواهی
ترک ظلمت کن و سرچشمه ی حیوان درباز
تا به چوگان سعادت ببری گوی مراد
گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز
سر میدان محبت بوَدَت ملک وجود
اگرت دست دهد بر سر میدان درباز
خواجو ار لقمه ای از سفره ی لقمان طلبی
ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز