خواجوی کرمانی – غزل شماره 505
پندم به چه عقل می دهد پیر
بندم به چه جرم می نهد میر
کز حلقه ی زلف او دلم را
کس باز نیاورد به زنجیر
تدبیر چه سود از آنک نتوان
آزاد شدن ز بند تقدیر
ما بی رخ او و ناله ی زار
او با می لعل و نغمه ی زیر
در دیده کشم به جای مژگان
گر زانک ز شست او بود تیر
بسیار ورق که در خیالش
کردیم به خون دیده تحریر
از دست برون شدم چه درمان
وز پای درآمدم چه تدبیر
هر خواب که دوش دیده بودم
جز چشم تواش نبود تعبیر
تا وقت سحر نگر که خواجو
نالد همه شب چو مرغ شبگیر