خواجوی کرمانی – غزل شماره 503
بیار باده که شب ظلمت است و شاهد نور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور
کمین خادمه ی بزمگاه ماست نشاط
کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور
معطّرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحیان ز بخور
ببند خادم ایوان در سراچه که ما
به دوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور
ز نور عشق بر افروز شمع منظر دل
به حکم آنک مه از مهر می پذیرد نور
دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست
کجا به گوش وی آید صفیر طایر طور
مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر
که گفته اند به پرهیز به شود رنجور
ولی چنین که منم بیخود از شراب الست
به هوش باز نیایم مگر به روز نشور
ز شکّر تو مرا صبر به که شیرینی
طبیب منع کند از طبیعت محرور
ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکان است
که می پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهره ات از تاب طرّه پنداری
که آفتاب شود طالع از شب دیجور
چه دور باشد ارت ذره ای نباشد مهر
که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور
به روی همنفسی خوش بود نظر ورنی
ز ناظری چه تمتّع که نبوَدَش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد
به روز حشر سر از خاک برکند مخمور