خواجوی کرمانی – غزل شماره 487
زهی تاری زلفت مشک تاتار
گل روی تو برده آب گلنار
از آن پوشم رخ از زلفت که گویند
نمی باید نمودن زر به طرّار
بود بی لعل همچون ناردانت
دلم پر نار و اشکم دانه ی نار
اگر ناوک نمی اندازد از چیست
کمان پیوسته بر بالین بیمار
چو عین فتنه شد چشم تو چون است
که دائم خفته است و فتنه بیدار
دو چشم سیل بار و روی زردم
شد این رود آور و آن زعفران زار
مرا بت قبله است و دیر مسجد
مرا می زمزم است و کعبه خمّار
دل پر درد را درد است درمان
تن بیمار را رنج است تیمار
چو انفاس عبیر افشان خواجو
ندارد نافه ای در طبله عطّار