خواجوی کرمانی – غزل شماره 461
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
روز و شب معتکف خانه ی خمّار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مو دریابد
خرقه بفروشد و در حلقه ی زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبایی و لطف
نقش روی تو در آیینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه ناله ی دلهای گرفتار آید
گر دم از دانه ی خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافه ی تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهل است
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید
یوسف مصری ما را چو به بازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذره ای بیش نبیند زمن سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید