خواجوی کرمانی – غزل شماره 450
مه را اگر از مشک زره پوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بناگوش توان کرد
چون شکّر شیرین به شکرخنده درآری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت به قدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار تو خون در دل عشّاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
بر قول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد