خواجوی کرمانی – غزل شماره 449
مه چنین دلستان نمی افتد
سرو از اینسان روان نمی افتد
زان دهان نکته ای نمی شنوم
که یقین در گمان نمی افتد
هیچ از او در میان نمی آید
که کمر در میان نمی افتد
عجب از پادشه که سایه ی او
بر سر پاسبان نمی افتد
نام دل در نشان نمی آید
تیر از او بر نشان نمی افتد
عشق سرّیست کافرینش را
چشم فکرت بر آن نمی افتد
کشتی ما چنان شکست کز او
تخته ای بر کران نمی افتد
نرود یک نفس که از دل من
دود در آسمان نمی افتد
چشم من تا نمی فتد پر اشک
دیده پر ناردان نمی افتد
مرغ دل تا هوا گرفت و رمید
باز با آشیان نمی افتد
خامه چون شرح می دهم غم دل
کآتشش در زبان نمی افتد
گشت خواجو مریض و چشم طبیب
هیچ بر ناتوان نمی افتد