مرا دلیست که تا جان برون نمی آید

خواجوی کرمانی – غزل شماره 437

مرا دلیست که تا جان برون نمی آید

ز تاب طرّه ی جانان برون نمی آید

چو تُرک مهوش کافر نژاد من صنمی

ز خیلخانه ی خاقان برون نمی آید

چو روی او سمن از بوستان نمی روید

چو لعل او گهر از کان برون نمی آید

نمی رود نفسی کان نگار کافر دل

به قصد خون مسلمان برون نمی آید

تو از کدام بهشتی که با طراوت تو

گلی ز گلشن رضوان برون نمی آید

برون نمی رود از جان دردمند فراق

امید وصل تو تا جان برون نمی آید

حسود گو چو شکر می گداز و می زن جوش

که طوطی از شکرستان برون نمی آید

به بوی یوسف مصر ای برادران عزیز

روانم از چه کنعان برون نمی آید

به قصد جان گدا هر چه می توان بکنید

که او ز خلوت سلطان برون نمی آید

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو

که هیچ فایده از آن برون نمی آید

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها