خواجوی کرمانی – غزل شماره 431
ما بر کنار و با تو کمر در میان بماند
وان چشم پر خمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پی ات
از چشم من روان شد و چشمم در آن بماند
گفتم که نکته ای ز دهانت کنم بیان
از شور پسته ات سخنم در دهان بماند
بر خاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم بر آستان که بر آن آستان بماند
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
چندین به بوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگرچه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند