خواجوی کرمانی – غزل شماره 423
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی آید
بتی به نقش تو از چین به در نمی آید
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت به سر نمی آید
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمی آید
شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم
به جز خیال توام در نظر نمی آید
بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید
بجه ز مشاهده ی دوستان نباید دید
چرا که دیده به کاری دگر نمی آید
که آورد خبری زان به خشم رفته ی ما
که مدتیست که از وی خبر نمی آید
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمی آید
به اشک و چهره ی خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید