خواجوی کرمانی – غزل شماره 409
کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
به ناکام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید
برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید
بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید
بترک نیکنامی کن که در عشق
نکونامی بنامی برنیاید
حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید
به سوز ناله ی زارم ز عشّاق
نوای زیر و بامی برنیاید
چه سروست آنکه بر بام است لیکن
سهی سروی به بامی برنیاید
برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید