کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

خواجوی کرمانی – غزل شماره 408

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و به شوخی

جیب من دلخسته ی بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

ترک من بیچاره به یک بار بگیرد

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت

پیش ره یاران وفادار بگیرد

ساقی بده آن می که دل لاله ی سیراب

بی باده ی گلرنگ ز گلزار بگیرد

هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم

خون جگرم دیده ی بیدار بگیرد

ترسم که برآرم نفسی از دل پر درد

وآیینه رخسار تو زنگار بگیرد

چون نافه ی تاتار دلم خون شود از غم

چون گرد مهت نافه ی تاتار بگیرد

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

هر لحظه در خانه ی خمّار بگیرد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها