خواجوی کرمانی – غزل شماره 386
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم بچه می ترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانه ام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله می جنباند
من مگر دیوم اگر زانک برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور برآرم روزی
گرچه از قند تو همچون مگسم میرانند
چون تو ای فتنه ی نوخاسته برخاسته ای
شمع را شاید اگر پیش رُخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانک در چشم تو سرّیست که مستان دانند
خاک روبان درت دم به دم از چشمه ی چشم
آب بر خاک سر کوی تو می افشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که به صورت همه جسمند و به معنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکّر شکنی طوطی خوش الحانند