خواجوی کرمانی – غزل شماره 382
سخن یار ز اغیار بباید پوشید
قصّه ی مست ز هشیار بباید پوشید
خلت عاشقی از عقل نهان باید داشت
کان قباییست که ناچار بباید پوشید
ذره چون لاف هواداری خورشید زند
مهرش از سایه ی دیوار بباید پوشید
تا به خون جگر جام بیالایندش
جامه ی کعبه ز خمّار بباید پوشید
بوسه ای خواستمش گفت بپوش از زلفم
گنج اگر می بری از مار بباید پوشید
ضعفم از چشم تو زانروی نهان می دارد
که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید
تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم
خنجر از مردم خونخوار بباید پوشید
چهره ی زرد من و روی خود از طرّه بپوش
که زر و سیم ز طرّار بباید پوشید
دیده بنگر که فرو خواند روان سرّ دلم
گر چه دانست که اسرار بباید پوشید
نامه ی دوست به دشمن چه نمایی خواجو
سخن یار ز اغیار بیاید پوشید