خواجوی کرمانی – غزل شماره 351
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه به درمان نبرد
شب دیجور جدایی دل سودایی من
بی خیال سر زلف تو به پایان نبرد
هر که را ساعد سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که به دندان نبرد
ره به منزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگه سلطان نبرد
پادشاهی تو و هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزه ی کافر کیشت
وانک کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان به جز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته به کنعان نبرد
گر نسیم سحری قطع مسافت نکند
هیچکس قصه ی دردم به خراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه به جانان هیهات
همه دانند که کس زیره به کرمان نبرد
شکر از گفته خواجو به سوی مصر برند
گرچه کس قند به سوی شکرستان نبرد