خواجوی کرمانی – غزل شماره 350
دل من باز هوای سر کویی دارد
میل خاطر دگر امروز به سویی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشته ی من
مدتی شد که وطن بر سر کویی دارد
بگسست از من و در سلسله مویی پیوست
که دل خلق جهان در خم مویی دارد
ای که از سنبل مشکین تو عنبر بوییست
خنک آن باد که از زلف تو بویی دارد
ما به یک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبویی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدویی دارد
ای که گویی که مکن خوی به شاهد بازی
هر که را فرض کنی عادت و خویی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل رویی دارد
خوش بیا بر طرف دیده ی خواجو بنشین
همچو سروی که وطن بر لب جویی دارد