خواجوی کرمانی – غزل شماره 35
ای چشم نیمخواب تو از من ربوده خواب
وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب
بر مه فکنده برقع شبرنگ روزپوش
مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب
روزم شب است بی تو و چون روز روشن است
کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب
خورشید را به روی تو تشبیه چون کنم
کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب
بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف
باری به هیچ روی ز من روی برمتاب
گفتم مگر به خواب توان دیدنت ولیک
دانم که خواب را نتوان دید جز به خواب
یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست
سرمست را شکیب کجا باشد از شراب
چشمم به قصد ریختن خون دل مقیم
افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب
در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان
هر شب به خون دیده کند آستین خضاب