خواجوی کرمانی – غزل شماره 320
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو این است که جانم به لب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
بر طرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آیینه ی جان است
تا زنگ غمم ز آینه ی جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیده ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید