خواجوی کرمانی – غزل شماره 277
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
ورنه دود دل ما بی تو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چون تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو بر طرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی به مراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
دم به دم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
برفروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گرچه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من به شکرانه ی آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبّر نفسی پیش گدا بنشیند