خواجوی کرمانی – غزل شماره 245
یاد باد آنک نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنک نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصّه شیرین باید
که به کوه آید و بر سنگ نویسد فرهاد
گر به مرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند به بالای تو می ماند راست
بنده تا قدّ تو را دید شد از سرو آزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس به روز من سرگشته ی بدروز مباد
گوئیا دایه ام از بهر غمت می پرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت می زاد
نه تو آنی که به فریاد من خسته رسی
نه من آنم که به کیوان نرسانم فریاد
تا چه حال است که هر چند کزو می پرسم
حال گیسوی کژت راست نمی گوید باد
ای که خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد می دار که از مات نمی آید یاد