خواجوی کرمانی – غزل شماره 202
گر سر درآورد سرم آنجا که پای اوست
ور سرکشد تنعّم من در جفای اوست
گر می برد به بندگی و می کشد به بند
آن است رای اهل مودّت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم به دست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشته ی شاهد شهادت است
دعوی چه حاجت است که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصوّرست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بالای اوست
در هر زبان که می شنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که می شنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعت است
شاه جهان به عالم معنی گدای اوست