خواجوی کرمانی – غزل شماره 193
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو به بالای تو می ماند راست
به خطا مشک ختن لاف زد از خوش بویی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریده ی من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که به انگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نو زان سبب انگشت نماست
نرگس جادوی مست تو به هنگام صبوح
فتنه ای بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شده ام
حیرتم در قلم قدرت بی چون خداست
به حقیقت نه مجازست به معنی دیدن
صورتی را که در او نور حقیقت پیداست
نبُود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بُود عین دواست
خواجو ار زانک تو را منصب لالایی نیست
زاده ی طبع تو را لؤلؤ لالا لالاست