خواجوی کرمانی – غزل شماره 189
عشق سطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پروازگه جز طور نیست
کس نمی بینم که مست عشق را پندی دهد
زانک کس در دور چشم مست او مستور نیست
دور شو کز شمع عشق آتش به نزدیکان رسد
وانک او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست
من به مهر دل به پایان می رسانم روز را
زانک بی آتش درون تیره ام را نور نیست
ملک دل را تا به کی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی گردد خراب آن مملکت معمور نیست
بزم بی شاهد نمی خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست
رهروان عشق را جز دل نمی شاید دلیل
وانک این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست
تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی بینم که او منظور نیست
چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کو را رحم بر مخمور نیست