خواجوی کرمانی – غزل شماره 161
در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست
گفتی از لعل من امروز تمنّای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمنّاست که نیست
به جز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست
پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست
در چمن نیست به بالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست
با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست
گر کسی گفت که چون قدّ تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست
گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست
ای که خواجو ز سر زلف تو شد سودایی
در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست