خواجوی کرمانی – غزل شماره 139
به بوستان جمالت بهار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفته است
چه حالت است که او را خمار بسیارست
می ام ز لعل دل افروز ده که جان افزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت به گرد رخسارت
که از تو بر دل ما خود غبار بسیارست
مرا به جای تو ای یار یار دیگر نیست
ولی تو را چو من خسته یار بسیارست
به روزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بر دلم ستم روزگار بسیارست
ز خون دیده ی فرهاد پاره های عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه به باغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست