خواجوی کرمانی – غزل شماره 118
ای که از دفتر حسنت مه تابان بابیست
آتش روی تو در عین لطافت آبیست
نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست
تا شد ابروی کژت فتنه ی هر گوشه نشین
ای بسا فتنه که در گوشه ی هر محرابیست
زلف هندی توام دوش به خواب آمده بود
بس پریشانم ازین زانک پریشان خوابیست
پرتو روی چو ماه تو در آن زلف سیاه
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست
آنک گویند که عنّاب نشاند خون را
بی تو هر قطره ای از خون دلم عنابیست
آفتابیست که از اوج شرف می تابد
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست
من ازین در نروم زانک به هر باب که هست
پیش خواجو درش از روضه ی رضوان بابیست