خواجوی کرمانی – غزل شماره 106
آن نه رویست مگر فتنه ی دور قمرست
وان نه زلفست و بناگوش که شام و سحرست
زآرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات
کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست
مردم چشمم ارت سرو سهی می خواند
روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
اشک را چون که به صد خون جگر پروردم
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
نسبت روی تو با ماه فلک می کردم
چون بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست
حیف باشد که به افسوس جهان می گذرد
مگذر ای جان جهان زانکه جهان بر گذرست
اشک خونین مرا کوست جگر گوشه ی دل
زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست
قصه ی آتش دل چون به زبان آرم از آنک
شمع اگر فاش شود سرّ دلش بیم سرست
هر که را شوق حرم باشد از آن نندیشد
که ره بادیه از خار مغیلان خطرست
گر به شمشیر جفا دور کنی خواجو را
همه سهل است ولی محنت دوری بترست
همه سرمستیش از شور شکرخنده ی توست
شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست