نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم

بیدل دهلوی- غزل شماره 2363

 

نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم

غباری پیش رویم بود، نذر پشت پا کردم

شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم

گریبانها پر از کیفیّت برگ حنا کردم

به استقبال شوقش از غبار وادی امکان

گذشتم آنقدر از خویش هم، رو بر قفا کردم

نشان دل نجستم‌، کوشش تحقیق شد باطل

برون زین پرده هر تیری‌ که افکندم خطا کردم

نبودم شمع تا از سوختن حاصل‌ کنم رنگی

درین محفل به‌ امّید چه یارب چشم وا کردم

به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط امکانی

گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم

گرانی ‌کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی

خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم

به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی

رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم

به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبّت را

به ناموس وفا از آب‌ گردیدن حیا کردم

نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی

عرق غوّاصیی می‌خواستم، باری شنا کردم

غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد

که بر فرق جهانی، سایه از دست دعا کردم

به ترک های و هویم بی‌تلافی نیست آسایش

نیِ بزم غنا، گر بینوا شد بوریا کردم

کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل

دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها