سعدی-بوستان-باب دوم در احسان
شماره ۳۷
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت
که گر سرکشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آبِ کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ور نه دل برکن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چَه و دیو در شیشه بِه
مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیرِ سنگِ تو دارد بکوب
قلمزن که بد کرد با زیردست
قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانونِ بد مینهد
تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو مُلک را این مدبر بس است
مُدَبّر مخوانش که مُدبِر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب مُلک است و تدبیر رای