ایرج میرزا – زهره و منوچهر
مثنوی شماره 4
زُهره پی بوسه چو رخصت گرفت
بوسه ی خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزه ی آب خنک آرد به دست
جَست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متّکی و متّکا
دست به زیر زنخش جای داد
دست دگر بر سرِ دوشش نهاد
تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هِشت و مکیدن گرفت
زُهره یکی بوسه ز لعلش ربود
بوسه مگو آتش سوزنده بود
بوسه ای از ناف درآمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوش هم
هر دو فتادند در آغوش هم
کوه صدا داد از آن بانگ بوس
نوبتی عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودک ما بوسه گیر
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد
یک وجب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شعف بود که این پر زدند
یا ز اَسَف دست به هم بر زدند؟