بنام خداوند جان و جهان

آذر بیگدلی – مثنوی شماره 1

بنام خداوند جان و جهان

که برتر بود ز آشکار و نهان

خداوند جان و خداوند جسم

که بسته است از جسم بر جان طلسم

بر آرنده ی نُه رواق بلند

نگارنده ی نقش هر نقشبند

گرفته از او پای آیندگان

سپرده به او جای پایندگان

به ره ماندگان، ره نماینده او

به در راندگان، در گشاینده او

قدیمی که او بود و بودی نبود

به غیر از وجودش، وجودی نبود

رها شد ز بودش، حدوث از قدم

جدا شد ز جودش، وجود از عدم

به لوح از قلم نقش بر نیست بست

ز نقشی از او هست شد هر چه هست

جوادی که کاریش جز جود نه

ز سودای خلقش، غرض سود نه

حکیمی، همه حکمش اندر جهان

چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان

علیمی، برش هر نهان آشکار

ز آغاز دانسته انجام کار

همه رازها گر خفی ور جلی است

در آیینه ی علم او منجلی است

سمیعی که، ناگفته مطلب شنید

بصیری که ننموده احوال دید

کریمی که بخشید پیش از طلب

جنین خورد از او رزق نگشوده لب

از او درخور است آنچه نعمت دهد

که نه مزد خواهد، نه منّت نهد

رحیمی که بخشود بر عذر خواه

وگر نامه بود از گناهش سیاه

عزیزی که، عزت بود خاص او

عزیزند خاصان ز اخلاص او

ز رحمت خسی را چو بخشد بها

عصای شبانی شود اژدها

ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل

خداوند مصر، اندر آرد به نیل

به خود زنده، گویا و بینا و فرد

که بی حکمتی نیست هر کار کرد

نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت

چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟

فرو نایدم جز به قدوس سر

چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟

نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن

یکی دان صنم، گر منم برهمن

همه اهل دانش ز شاه و شبان

به یکتایی اش یک دل و یک زبان

بلی، هر که داند یکی از دو باز

زبانش به این نکته باشد دراز

که اول بود هر عدد را یکی

عدد خواه بسیار و خواه اندکی

به صبح ازل جز و انس و ملک

نگفتند حرفی جز الملک لک

به شام ابد هم سپید و سیاه

حدیثی نگویند جز لا اله

نیازش به جان نیست جان آفرین

زبان می نخواهد زبان آفرین

به چشم ار نبینیش، نایی به خشم

که چشم آفرین دید نتوان به چشم

بلی، ز آفرینش توان برد پی

به آن آفریننده دانای حی

ز مصنوع، صانع توان فاش دید

که هر چشم از نقش نقاش دید

کشید آسمان بر فراز زمین

هم آن شاهد قدرت است و هم این

گل تر برآورد از چوب خشک

به نی شهد پرورد، از نافه مشک

رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک

ز آب سیه قطره ی تابناک

پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ

یکی سیمگون و یکی لعل رنگ

از این بس شب تار روشن شده

وز آن بس گل تیره گلشن شده

شب و روز، ازو روشنان سپهر

به خاک زمین سوده رخشنده چهر

به تسبیح او، غافل از یکدگر

جماد و نبات و ملک، جانور

برندش به دربار عزت سجود

چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود

خورندش ز خوان عنایت رغیف

غنی و فقیر و قوی و ضعیف

به مسلم چو روزی مسلّم نکرد

به او آنچه داد از مغی کم نکرد

نه روزی بدانش فروزی دهد

به هر کس که جان داد روزی دهد

نبندد ره روزی هیچکس

جز آن روز کش بست راه نفس

جهان را چو روزی ده آمد خدای

گرسنه نمانند شاه و گدای

تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر

گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر

ازویند چون تیرودی جامه خواه

برهنه نمانند درویش و شاه

چو تن گرم شد، فرق نه در میان

گر این پشم پوشید و آن پرنیان

گر آسوده ای بینی اندر جهان

ز من پرس، مشمارش از آگهان

ندانسته مستدرج از مستحق

مگو رستگاری او جسته حق

ببین چون نشستند، بر فرق تاج

سلیمان و شداد بر تخت عاج

ور آزرده ای بینی از آسمان

ز من پرس و از وی مشو بدگمان

ندانسته از امتحان انتقام

مگو از مکافات شد تلخ کام

ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش

تن و مغز ایوب و نمرود ریش

چه شد جایگه کعبه، یا دیر شد

خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد

بسا موبد زند خوان کز کنشت

کشاندش به طوف حرم سرنوشت

بسا شیخ وارسته کز خانقاه

به دیرش درآورد بخت سیاه

گنه بیند و از نظر می برد

مگر بنده خود، پرده ی خود دَرَد

چو بحر عنایت در افزایش است

به هر جرم امید بخشایش است

به حق شرک اگر آورد ابلهی

پشیمانی او را نماید رهی

به ناحق چو رنجد ازو جان کس

همین کو پشیمان شود نیست بس

چو بخشایش دادگر بایدش

بکوشد که رنجیده بخشایدش

وگرنه ز عدل است دور اندکی

که باشند مظلوم و ظالم یکی

که ایزد ز ظالم مگو بگذرد

چو مظلوم بگذارد، او بگذرد

چو بینی دو روزی ای آموزگار

که ظالم امان یافت از روزگار

نگویی که، از وی نپرسند باز

که اید ز پی روزگاری دراز

خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست

همین جا ز اندیشه ی حشر رست

چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟

که دار مکافات این دار نیست

هم امروز و فرداست فاش و نهان

که مظلوم و ظالم روند از جهان

هم امروز تا چشم بر هم زنی

رود هم فقیر از جهان هم غنی

چو فردا ز مغرب دمد آفتاب

کشد هر کجا خفته ای سر ز خواب

که و مه، در افگنده سرها به زیر

ستمگر، به دست ستمکش اسیر

در آنجا شود نیک از بد جدا

ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا

غرض، هیچکس واقف از کار نیست

دریغا که یک دیده بیدار نیست

نظر خواست دیدن نشانی از او

زبان خواست کردن بیانی از او

از اول نظر سر به سنگ آمدش

در اول نفس، دل به تنگ آمدش

خرد گفت: ازین ره سراغیم هست

که از نور ذاتش چراغیم هست

ز اندازه چون پای برتر نهاد

هم اول قدم پای بر سر نهاد

دل از گوهر عشق چون مایه داشت

در این راه هم پای و هم پایه داشت

همی رفت افتان و خیزان به راه

همی گفت هر گام، وا خجلتاه

ندانم کجا با که دمساز گشت

که نتواند از بیخودی بازگشت

نه هر دل در این رهگذر پا گرفت

نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت

شناسایی او، چو ناید ز ما

به عجز خود اقرار باید ز ما

کسی کش دل از دانش خود خوش است

چو آن خارکش، پیر، خواری کش است

که با شمع شب پا به صحرا نهد

نداند کجا سر، کجا پا نهد؟

چو از شمع مهرش شود دیده گرم

کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها