آذر بیگدلی – قطعه شماره 25
وله هزل
قاصد، از من بگو به قاضی شهر
کای قضا از تو حاجت همه کس
هم تو را شوق رفتن همه جا
هم تو را میل الفت همه کس
هیچ کس گر به خدمتت نرسید
تو رسیدی به خدمت همه کس
دوستی گفت پیش از این به دو روز
چون شنیدی ملامت همه کس
دختر و خواهرت که می بودند
همه شب شمع خلوت همه کس
هر یکی را به شوهری دادی
یافتی کم چو رغبت همه کس
داد داماد چو ولیمه ی سور
جبهه سودی به حضرت همه کس
همه کس را به انجمن خواندی
تا برآیی ز خجلت همه کس
زآنکه یک عمر چون مگس بودی
بر سر خوان نعمت همه کس
لیک نام منت ز خاطر رفت
بس شدی گرم صحبت همه کس
من هم اکنون نصیحتی کنمت
چون تو کردی نصیحت همه کس
نوبت عرس چو فتد بزنت
از زنت داده زحمت همه کس
بنده ی خویش را صلایی ده
باش فارغ ز منّت همه کس
نوبت خدمت من است آن روز
به سر آید چو نوبت همه کس