شنیدم یکی شهر معمور بود

آذر بیگدلی – حکایت شماره 57

شنیدم یکی شهر معمور بود

که ابلیس از مردمش دور بود

بمرد و زنش داده یزدان پاک

دل و دیده و دست و دامان پاک

هم از گرگ آسوده آنجا گله

هم از دزد ایمن در آن قافله

همه دستشان کوته از مال غیر

همه پایشان سالک راه خیر

امیری به آن شهر چون آمدی

گرش معدلت رهنمون آمدی

بر او خوش گذشتی همه ماه و سال

ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال

وگر رایت ظلم افراختی

به کشت خود، آتش درانداختی

ز نفرین آن مردم پارسا

شدی طالع دولتش نارسا

زدی یا اجل برق بر خرمنش

بدی یا به عزل آسمان دشمنش

ز بیداد او رسته مردم همه

چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه

در آخر یکی گرگ روباه فن

کزو پیرهن شد به یوسف کفن

به فرمان شه شد در آن شهر امیر

از آن راز واقف چو گشتش ضمیر

به روزی که می آمد آن شهریار

پذیره شدندش سران دیار

به هدیه نخست آمد از ره چو راست

ز هر یک یکی بیضه ی مرغ خواست

نهادند هر یک از آن راستان

یکی سیمگون بیضه در آستان

پس آنگه چنین گفت آن حیله ور

که: ای ساده دل مردم بی خبر

طمع کرده در بیضه ی ماکیان

مرا نیک باشد شما را زیان

برد عافیت از تن این بیضه ام

کزین بیضه دائم کشد هیضه ام

کنون بیضه ی خویش هر یک برید

مرا پرده ی خود چه باید درید؟

متاع خود از هم چو نشناختند

ز هم برده، اما غلط باختند

به این حیله چون کارخود راست کرد

به خلق از ستم آنچه میخواست کرد

ستم دیدگان را دل آمد به جوش

رساندند بر گوش گردون خروش

سراسر کمند دعا داده تاب

نشد دعوت هیچکس مستجاب

کس آگه نه، کآن در بر ایشان که بست

جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها