آذر بیگدلی – حکایت شماره 51
در ایام قطب زمان بایزید
که بودش یقین از گمان بر مزید
یکی گفت با گبر آتشکده
که: ای کشته ی کیشت آتش زده
نه ای جغد، آهنگ ناخوش چرا؟
سمندر نه ای، شوق آتش چرا؟
بیا راه اسلامیان پیش گیر
ببین کیش ما، ترک آن کیش گیر
که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمین گل به بار آردت
به پاسخ چنین گفت آن پیر گبر
که: خورشید تا کی بپوشم به ابر؟
مسلمان اگر بایزد است، آه
ز من تا به اسلام، دور است راه
شب از سجده گردیده خم پشت او
مجدّر ز سبحه سر انگشت او
فلک حال او آرزو میکند
نیاید ز من آنچه او میکند
ور اسلام این است ای آموزگار
که می بینم از مردم روزگار
همان به کز آتش فروزم چراغ
نگیرم ز اسلام دیگر سراغ
به آتش بود گرم پشتم به روز
شب بزم از آتش شود دلفروز