آذر بیگدلی – حکایت شماره 41
به من دوستی گفت از دوستان
که با من همی گشت در بوستان
که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است
مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان
به فخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین
بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد
ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟
چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا
منم خشک لب، اوست بارنده میغ
چرا آب از تشنه داری دریغ؟
از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار
منش گفتم: ای سالک رهنورد
ز درد خود آوردی ام دل به درد
بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو
در خانه ای کاو به دولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد
کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد به دامان سائل درم
ز شرم کسان بس که شرم آیدش
به وقت عطا خلوتی بایدش