ورود-ثبت نام

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی

بیدل دهلوی- غزل شماره 2770

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی

ای اشک! دمی بر مژهٔ ‌تر ننشستی

جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد؟

زد بر کمرت بار دل این در ننشستی

نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت

پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی

ای قطره! دماغت نکشد ننگ فسردن

خوش باش ‌که بر مسند گوهر ننشستی

چون آتش ازین جاه ‌که خاکست مآلش

گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی

ای سایه! چنین پهن ‌که چیده‌ است بساطت؟

آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی

بر مسند اقبال‌ که جز نام ندارد

چون نقش نگین یک دوعرق تر ‌ننشستی

عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است

آه از تو درین مجلس اگر کر ننشستی

ناراستی از جادهٔ فهمت به ‌در انداخت

بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی

گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت

تشهیر کمی نیست ‌که بر خر ننشستی

بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل؟

در خاک نشستی و بر آن در ننشستی

 

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها