سعدی-گلستان-باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت ۱۵
اعرابی را دیدم در حلقه ی جوهریان بصره که حکایت همیکرد که : وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید . هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است ، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف