ز حرف شکوۀ ایّام، لب چنان بستم

کلیم همدانی- غزل شماره 458

ز حرف شکوۀ ایّام، لب چنان بستم

که گر به نزد طبیب آمدم زبان بستم

سیاهی شب آن زلف، رنگ بست نبود

که من در آن شکن طرّه، آشیان بستم

به کف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت

چو راه گریه گشادم، در فغان بستم

نه همّت است، غم چشم خویش دارم، اگر

نظر ز دیدن این تیره خاکدان بستم

خوش است در خور قدرت بلندپروازی

وگرنه من هم احرامِ آسمان بستم

جهان تنگ، به سان دهان او هیچ است

ز شوق اوست اگر دل به این جهان بستم

کسی طلسم سلامت نبسته است چو من:

ز حرف نیک و بد مردمان زبان بستم

نبود مور در افتادگی کمر بسته

به خاکساری، روزی که من میان بستم

شکسته بندم و آیین تازه ای دارم

به سان قرعه، شکستن بر استخوان بستم

شدم ز بوسۀ آن خاک آستان محروم

کلیم تا ز فغان خوابِ پاسبان بستم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها