کلیم همدانی- غزل شماره 447
بی جوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجۀ هنر از شیر می بریم
داریم تحفۀ تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله به کشمیر می بریم
تا عاقلان به مأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود به خانۀ زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت به روز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت به تدبیر می بریم
با آن که احتیاج ندارند، می خرند
چندان که ما خجالتِ تقصیر می بریم
در انتخابِ وادیِ آوارگی است بخت
زان دردسر ز خاکِ درت دیر می بریم
بار مجرّدان طریقت سبک خوش است
از ناله ها گرانیِ تأثیر می بریم
پنهان نمی کنیم ز دشمن متاع خویش
مشت پَری که هست، برِ تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب، آبِ آتش است
کی تشنگی ز دل به طباشیر می بریم