کلیم همدانی- غزل شماره 444
آن سالکم که با خضر، هر چند همنشینم
سرگشته همچو پرگار، در گام اوّلینم
از بیم دید و وادید، بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب، همنشینم
دایم ز همّت فقر، خرجم ز دخل بیش است
خرمن به مور بخشم، با آن که خوشه چینم
آزار ما تلافی از آسمان ندارد
بی مرهم است زخمم، همطالع نگینم
ظاهر به باطن من، یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می گدازد با دست، آستینم
امّید رستگاری، ز آغاز کار پیداست
در خانۀ کمان است، صیّاد در کمینم
از انقلاب دوران، هر دُرد بر سر آمد
ناچار در خُم چرخ، من صافِ ته نشینم
این سرنوشت بد هم، دایم به کس نماند
سیلاب اشک شوید، آخر خط جبینم
شیرین زبانی من، دام عوام نبود
جوش مگس کند زهر، در دیده انگبینم
دایم کلیم دوران، در پستی ام ندارد
شاید که قدر دانی، بر دارد از زمینم