کلیم همدانی- غزل شماره 442
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم این است که در دیدنت از هوش روم
خوردنم این که سرانگشت به دندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود، من که به بویی مستم
جا به همسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعدۀ چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ، گلاب از پی درمان گیرم
دادۀ خویشتن ایّام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند ز دوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزۀ حرمان گیرم
نتوان بود کلیم این همه در بند لباس
بهر اطفالِ سرشکی که به دامان گیرم