پروین اعتصامی – قصیده شماره 30
شیفته ی گیتی
ای شده شیفته ی گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر به تدبیر بپیچ از خط فرمانش
حله ی دل نشود اطلس و دیبایش
پاره ی جان نشود لولو و مرجانش
نامه ی دیو تباهیست همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
گفتگوهاست به هر کوی ز تاراجش
داستانهاست به هر گوشه ز دستانش
مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش
نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است به میزانش
رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خنده ها کرده به مردم لب خندانش
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سر و سامانش
گله ی نفس چو درنده پلنگانند
برحذر باش ازین گله و چوپانش
علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشته ی پیمانش
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش
جهل چو شب پره و علم چو خورشید است
نکند هیچ جز این نور، گریزانش
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نساییم به سوهانش
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفره ی الوانش
حلقه ی صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پرده ی شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش
کعبه مان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش
گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شوره زاریست که نامند گلستانش
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش
همه یغما گر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش
راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کز پای نیفتی به بیابانش
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصیبی بود از چشمه ی حیوانش
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست به دامانش
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش
شیر خواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش
شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد به زاغانش
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصله ی پالانش
گر که آبادی این دهکده میخواهی
باید آباد کنی خانه ی دهقانش
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند به زندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش
اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش
گر چه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش
سزد ار پر کند از دُر و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش
گهری گر نرود خود به سوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه به دل بود غم جانش
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بی رنج
دست هرگز نتوان برد به چوگانش
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایه ی عرفانش
نشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانش
بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوه ی شیرین فراوانش
ریم وسواس به صابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش
جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش
بره ها گرگ کند مکتب خودبینی
گر به تدبیر نبندیم دبستانش
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سربسته و رسم و ره پنهانش
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سرگشته ی حیرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
تیره روزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا به سوی کوره و سندانش
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد به جز ایمانش
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش
سال ها عقل دکان داشت به کوی ما
هیچ توشی نخریدیم ز دکانش
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تادیب کند گردش دورانش
طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش
دل پریشان نبد آن روز که تنها بود
کرد جمعیت نااهل پریشانش
شیر و روباه شکاری چو به دست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش
کشور ایمن جان خانه ی دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش
نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه
گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش
روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش
لشکر عقل پی فتح تو میکوشد
چه همی کند کنی خنجر و پیکانش
خرد از دام تو بگریخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش
کار را کارگر نیک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش
همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش
سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش
گنج هستی بستانند ز ما، پروین
ما نبودیم، قضا بود نگهبانش