نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 23
خطبه عدل بهرام گور
گفت کافسر خدای داد به من
این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس
کآفرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر
از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
کارهایی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد
که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من
راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید
رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم
در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس
به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمیکنم بر کس
بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست
به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید
زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید
سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل میکرد و داد میفرمود
خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استواری به استواران کرد