مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 9
آنچه ديدى تو ز درد دلم افزود بيا
اى صنم زود بيا زود بيا زود بيا
سود سرمايه ی مو گر برود باكى نيست
اى تو عمر من و سرمايه ی هر سود بيا
غرض از هجر گرت شادى دشمن بودست
دشمنم شاد شد و نيك بياسود بيا
مونس جان و دلم بىرخ تو صبرى بود
آتشت صبر و قرارم همه بربود بيا
دل و جان و تن من گر برود باكى نيست
اصل اصلم نظر رحمت تو بود بيا
گوهر هر دو جهانى كه چنين سنگدلى
آب رحمت ز دل سنگ تو بگشود بيا
نالههاى دل و جان را جز تو محرم نيست
اى دلم چون گه و گه را تو چو داود بيا
شمس تبريز نگو هجر فضاى ازليست
كانچه خواهى تو قضا نيز همان بود بيا
شمس تبريز كه جان طال بقاى تو زند
ماه دراعه ی خود پاك براى تو زند
اى غم آخر علف درد تو كم نيست برو
عاشقانيم كه ما را سر غم نيست برو
شادى هر دو جهان در دل عشاق ازل
درميا كين سرحد جاى تو هم نيست برو
غم و انديشه بر و روزى خود بيرون جوى
روزى ما به جز از لطف و كرم نيست برو
خفتهايم از خود و بيخود شده ديوانه ازو
وان كه بر خفته و ديوانه قلم نيست برو
اى غم اردم دهى از مصلحت آخر كار
دل پرآتش ما قابل دم نيست برو
علف غم به يقين عالم مستى باشد
جاى آسايش ما جز كه عدم نيست برو
شمس تبريز اگر مفخر هركس باشد
آفتابست ورا خيل و حشم نيست برو
شمس تبريز تو جانى و همه خلق تنند
جان چو نبود به ميان صورت بىجان چه كنند
جام بر دست به ساقى نگرانيم همه
فارغ از غصه ی هر سود و زيانيم همه
آن معلم كه خرد بود بشد ما طفلان
يكدگر را ز جنون تختهزنانيم همه
پابرهنه خرد از مجلس ما دوش گريخت
چونكه بيرون ز حد و عقل و گمانيم همه
مير مجلس تویى و ما همه در تير توايم
بند آن غمزه و آن تير و كمانيم همه
حيف در مجلس مهمان پيش از كار ببرد
ورنه كجرو ز چه او چون سرطانيم همه
چشم آن طرفه ی بغداد ز ما عقل ربود
تا بدانيم كه اندر همدانيم همه
گفت ساقى همه را مست به تاراج دهم
همچنان كن هله اى جان كه چنانيم همه
همچو غواص پى گوهر بىنام و نشان
غرق آن قلزم بىنام و نشانيم همه
وقت عشرت طربانگيزتر از جام بهم
در صف رزم چو شمشير و سنانيم همه
نزد عشاق بهاريم پر از باغ و چمن
پيش هر منكر افسرده خزانيم همه
مىجهد شعله ی ديگر ز زبان دل من
تا تو را رحم نيايد كه زبانيم همه
ساقيا باده بياور كه برانيم همه
كه به جز عشق تو از خويش ندانيم همه
خيز تا رقص درآیيم همه دستزنان
كه رهيديم به مردى همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسيب بتانست همگى سيبستان
چه شكر بايد آنجا كه شود ز هر شكر
چه شبان بايد آنجا كه بود گرگ شبان
همه جا پرورش و فربهى و افزونيست
چون نهادى به شبان به سر آن شير لبان
خاص مهمانى سلطان جهانست بخور
نى ز اقطاع اميرست نه از داد فلان
آفتابى است به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نيست كه در زير كشى زله نهان
فارس يكه ی خورشيد كمين لشكر اوست
كه ز نورست مر او را سپر و تيغ و سنان
اى همه رفت تو بنماى شعاع رويت
كه آنكو رخ تو ديد ندارد سر و جان
يكزبانست و از آن آتش خود در جانست
كه از آن بيخ زمانست مرا بيخ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پيچاپيچم
باورم مىنكنى هين بشنو بانگ فغان
شير را تو نچشيدى بنگر تربيتش
تير را گر به نديدى بشنو بانگ كمان
ليك از جستن او نيست نظر را صبرى
از ملك تا به سمك از پى او در دوران
هين چو خورشيد و مهى از مه و خورشيد تو به
مىستان نور ز سلطان و به خلقان ميده
در جهان آمد و روزى دو به ما رخ بنمود
آنچنان زود برون شد كه ندانيم كه بود
گفتم از بهر خدا اى سره مهمان عزيز
اينچنين زود كنى معتقدان را بدرود
گفت كس ديد درين عالم يك روز سفيد
كه سياه ابر نباريدش از چرخ كبود
از براى كشش ما و سفر كردن ما
پيك بر پيك همىآيد از اصل وجود
هر غم و رنج كه اندر تن و در دل آيد
مىكشد گوش شما را به وثاق موعود
نيم عمرت به شكايت شد و نيمى در شكر
هر دوم را بهل و رو به مقام محمود
چه فضولى تو كه اين آمد و آن بيرون شد
كارافزایى تو غير ندامت نه فزود
پاى در باغ خرد نه بطلب امنوامان
سر بنه پاى مكش زير درخت امرود
باد امرود همىريزد اگر نفشانى
من فتد در دهن آنكه دهان را بگشود
اين بود رزق كريمى كه وفادار بود
كه ز دست و دهن تو نتوان نيز ربود
قايمم مات نيم تا كه نگويند مرو
گرچه كوتاه قيامست درازست سجود
شرح اين زرق كه ماكست ز ظلمم ترصيع
گوش را پهن گشا تا شنوى در ترجيع
دزد انديشه ی بد را سوى زندان آريد
دست او سخت ببنديد و بديوان آريد
شحنه ی عقل اگر مالش دزدان ندهد
شحنه را هم بكشانيد و به سلطان آريد
تشنگان را به سوى آب صلایى بزنيد
طوطيان را به كرم در شكرستان آريد
بزم عاميست و شهنشاه چنين گفت كه زود
نيمجانى چه بود جان فراوان آريد
هرچه آريد اگر مرده بود جان يابد
الله الله كه همه را به چنين جان آريد
دور اقبال رسيد و لب دولت خنديد
تا به كى درد سر و ديده ی گريان آريد
بگشادند خزينه همه خلعت پوشيد
مصطفى باز بيامد همه ايمان آريد
دستها را همه در دامن خورشيد زنيد
همه جمعيت از آن زلف پريشان آريد
هر كه دل دارد آيينه كند آن دل را
آينه هديه بدان يوسف كنعان آريد
اندرين ملحمه نصرت همه با تيغ شماست
از غنايم همه ابليس مسلمان آريد
خنك آن جان كه خبر يافت ز شب هاى شما
خنك آن گوش كه برگشت ز هىهاى شما
روز و شب خوش نبدت بندگى و خدمت من
بىوفا نيستى آخر مكن اى جان چمن
خود يكى روز نگفتى كه مرا يارى بود
زود بستى ز من و نام من اين بار دهن
سخنانى كه نگفتم چو شير و چو شكر
وان حريفى كه نموديم پى خمر و لمن
من ز مستى تو گر زانكه شكستم جامى
نه تو بحر عسلى در كرم و خلق حسن
من چو يوسف اگر افتادهام اندر چاهى
صد دل و جان بزند دست درين پيچ و شكن
رسن زلف تو گر ز زانكه فتد در چاهى
كم از آن كه فكنى در تك آن چاه رسن
بىنسيم كرمت دل نگشايد ديده
چشم يعقوب بود منتظر پيراهن
نه تو خورشيد بدى بنده چو سياره ی دور
نه تو چون شمع بدى بنده تو را همچو لگن
بىتویى آبحيات من و اى باد صبا
كى بخندد دهن گلشن و رخسار سمن
تا ز انفاس خدا در ندمد روح الله
مريمان شكرستان نشود آبستن
نتوانى كه اگر بر سر گورى گذرى
در زمان در قدمت مرده زند خاك كفن
نه تو ساقى روانها بدهاى ششصد سال
تنتن چنگ تو مىآمد و بىزحمت تن
چند مستى كه خلاصهست فروماند تو كو
كز عظيمى نه بگنجد همگى در گفتن
هله من مطرب عشقم دگرچان مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ايشان دفتر
ز آب چون آتش آن ساغر حمرا برگو
سبك سيمبر مشعله سيما برگو
ز پگه جام چو دريا بگرفتيم به كف
صفت موج ولى گوهر دريا برگو
بحر پرجوش چو لالاست پر از در يتيم
كف بزن خوشصفت لولو لالا برگو
هر كسى دارد در سينه تمناى دگر
جمع شد جمله هوس هاى پراكنده همى
زان هوس ها كه نهان شد ز هوس ها برگو
ز آفتابى كه برآيد ز پى مشرق جان
كه بدو محو شود جمله من و ما برگو
شش جهت انس و پرى محرم اين راز نيند
سر بگردان سوى بىجان و همانجا برگو
چند باشد چو تنور اين شكمت پر ز خمير
اى خميرى دمى از خمر مصفا برگو
چند چون زاغ بود قول تو در بر سر کن
خبر جان چو طوطى شكرخا برگو
زين گذر كن مده آن جام مى روحانى
صفت شعشعه ی جام حميرا برگو
مست كن پير و جوان را پس از آن مستى كن
مست بيرون رو از آن عيش تماشا برگو
هله ترجيع كن اكنون كه چنانيم همه
كه مى از جام و سر از پاى ندانيم همه
همچو گل نعرهزنان از سر شاخ افتاديم
هم بدان شاخ كه جان بخشد جان را داديم
آدمى از رحم صنع دوباره زايد
اين دو دم بود كه از مادر گيتى زاديم
تو هنوزا كه جنينى نه بدانى ما را
آنكه زادست بداند كه كجا افتاديم
نوحه و درد اقارب خلفش آن رحمت
او چه داند كه بمرديم درين الحاديم
او چه داند كه جهان چيست چو در زندانيم
همدان داند ما را كه در آن بغداديم
ياد ما گر نكنى هم به خيالى برگو
نه خياليم به صورت نه زبون ياديم
اى كه ما را چو بجویى سوى شادي ها جو
كه مقيمان خوشآباد جهان دلشاديم
پيشه و ورزش شادى ز حق آموختهايم
كاندر آن نادره افسون چو مسيح استاديم
مردن و زنده شدن هر دو وثاق خوش ماست
عجمىوار نترسيم كه خوش منقاديم
رحما بينهم آمد چو همه موم آیيم
چو اشداء على الكفر بود پولاديم
هر خيالى كه تراشى ز يكى تا به هزار
هم عدد باشد و ميدان كه برون ز اعداديم
از پى هر طلب تو عوض از شاهى هست
همچو عطسه كن پيش يرحمك اللهى هست
هله در ده مى بگزيده كه مهمان توام
من پريشان سر زلف پريشان توام
تلخ شيرينلب ما را ز حرم بيرون آر
نقد ده نقد كه عياش حرمدان توام
آنچه دادى و بديدى كه بدو زنده شديم
مرده ی جرعه ی آن چشمه ی حيوان توام
باده چون باد زدايد دو جهان را ز غبار
وانگهان جلوه شود گه مه تابان توام
وانگهان جام چو جان آر و مرا بر جان بر
گر نيمجان تو آخر نه ز جانان توام
مركبش دست بود زانكه قدح شهبازست
كه صيادم من و سرفتنه ی مرغان توام
وانكه از دست بپرد سو ايوان دماغ
كه گزين مشعله و رونق ايوان توام
آبرو رفت مهان را پى آب و پى نان
مژدهاى مست كه من آب تو و نان توام
بحر بر كف كه گرفتست تو يارى برگير
خوش همىخند كه من گوهر دندان توام
من سپندت دهم اول كه سپند ما باش
كه خلیلى و نسوزى كه سپندان توام
در خانه بگشایى هله در كوى تویيم
قصص جایزه برخوان كه بر خوان توام
هين به ترجيع بگردان غزلى را برگوى
گرچه شيدا نشدى قصه ی شيدا برگوى
هله خيزيد كه تا خويش ز خود دور كنيم
نفسى در نظر خوشنمكان سور كنيم
هله خيزيد كه تا مست خوشى دست زنيم
وين خيال هم و غم را همه در گور كنيم
مرضم به شدنى نيست ز اعجاز مسيح
ما خود او را به يكى عربده رنجور كنيم
غوره انگور شد اكنون همه انگور خوريم
و آنچه ماند همه را باده ی انگور كنيم
وحى زنبور عسل كرد جهان را شيرين
سوره ی فتح رسيده است به ما سور كنيم
رهنمايان كه به فن راهزنان فرحاند
راه ايشان نزنيم و همه را عور كنيم
جان سرمازدگان را تف خورشيد دهيم
كار سلطان جهانبخش به دستور كنيم
كشت اين شاهد ما را به فريب و به دغل
صد چو او را پس ازين خسته و رنجور كنيم
تاكنون شحنه بدو دزدى او بنمایيم
مير بودست ورا چاكر و مامور كنيم
همه از جنگ ستمهاش همىلرزيدند
استخوان هاى ورا بربط و طنبور كنيم
كيميا آمد و غم ها همه شادي ها گشت
تا چو سايه پس ازين خدمت آن نور كنيم
بىنوايان سپه را همه سلطان سازيم
همه ديوان سيه را ملك و حور كنيم
ماه را هر نفسى خلعت نورى بخشيم
كوهها را ز تجلى همه چون طور كنيم
خط سلطان جهان است و همه توفيقست
پس ازين خط سپس هر غزلى ترجيعست
اى دريغا كه شب آمد همه گشتيم جدا
خنك آن كه به شب يار و رفيقست خدا
همه خفتند و فتادند به يك سو چو جماد
تو نه خسپى هله اى شاه جهان مونس ما
هين مخسپيد كه شب شاه جهان بزم نهاد
مىكشد تا به سحرگه ز شما راه صلا
برجهنده شده هر ذره ز جذب و كرمت
چون گلستان ز صبا و به چه از ذوق ضيا
شب نخوردى و سحرگاه شكم بربودى
مصطفىوار بگفتى كه بدم صيف خدا
كرده آماس ز استادن شب پاى رسول
تا قبا چاك زدند از سهرش اهل قبا
نه كه مستقبل و ماضى كهنت مغفور است
گفت اين جوشش عشقست نه از خوف و رجا
ياد روح است كه اين خاك بدن را برداشت
خاك افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
بىثباتست يقين باد وفايش نبود
بىوفا را كند اين عشق همه كان وفا
عشق شمس الحق تبريز ره قبله ی دين
جز بدين دولت باقى به چه باشيم سزا
باد ازين خاك به شب نيز نمىدارد دست
عشق ها دارد با خاك من اين باد هوا
آن صفت كش طلبى سر به تكبر بكشد
عشق آرد به دمى در طلب و طال بقا
عشق را در ملكوت دو جهان توفيق است
شرح آن مىكنم اكنون كه گه ترجيع است
آدمى جويد دايم كسى و پرهنرى
عشق آيد دهدش مستى و زير و زبرى
دل چون سنگ بر آن است كه گوهر گردد
عشق فارغ كندش از گهر و بىگهرى
عشق خواهد كه به شاهان كرم دربافد
لوليان را چو ببيند شود او هم سفرى
لوليانند درين شهر كه دلها دزدند
چشم ازين خلق ببندى چو در آنها نگرى
چشم مستش چو كند قصد شكار دل تو
دل نگه دار كه سودت نكند چارهگرى
عاشقانند تو را در كنف غيب نهان
گر تو بينى نكنى از غمشان بوى برى
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه
يوسفان را چه خبر از نمك خوشپسرى
سر و سرور چو كه با توست چه سرگردانى
جان انديشه چو با توست چه انديشه درى
گر تو را دست دهد آن مه از دست روى
ور تو را راه دهد آن پرى ما بپرى
چون تو را گرم كند شعشعههاى خورشيد
فارغ آیى ز رسالات نسيم سحرى
ور سلامى شنوى از لب آن يوسف مصر
شكر اندر شكر اندر شكر اندر شكرى
همه مخمور شدستيم بگو ساقى را
تا كه بىصرفه دهد باده ی مشتاقى را
زخم عشق چو تویى را نبود هيچ رفو
اى صنم هيچ مگو هيچ مگو هيچ مگو
طلب خانه ی دل كن كه همه عيش دروست
مدو امروز چنين دربهدر و كوى به كو
اى بسا شير كه آموختيش بزبازى
سوى بازار كه برجه هله زيرك هله رو
آب خوبى همه در جوى تو آنگه گويى
بر در خانه ی من تخته منه جامه بشو
به سياهى غم استاد شوم معذورم
كه ببردست از آن زلف سيه يكسر مو
روبرو مىنگرم وقت علامت به عدول
كه در آن خال نگر يك نظر اى جان عمو
شمس تبريز چو در جوى تو غوطى خوردم
جامه گم كردم و خود نيست نشان از لب جو
شمس تبريز چو ميخانه ی جان باز كند
هر يكى را بدهد باده و جانباز كند
ز اول روز كه مخمورى مستان باشد
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
ز پگه پيش رخ خوب ثور قاص شديم
اين چنين عادت خورشيدپرستان باشد
لولىاى ديده بر آن زلف رسن مىبارد
زانكه جانبازى ازآنرو بس آسان باشد
شكر تو من ز چه رو از بن دندان بكنم
كز لب تو شكرم در بن دندان باشد
اى عجب تا لب او خود چه كند در دم صلح
چو كه در خشم كمين بخشش او جان باشد
عدد رنگ بيابان اگرم جان و دلست
بدهم گر بدهى بوسه چه ارزان باشد
شمس تبريز به جز عشق ز من هيچ مجوى
زان كسى داد سخن جو كه سخندان باشد
شمس تبريز كز و جان جهان شادان است
هر كه دارد طرفى از غم آن شادانست
شربت تلخ ننوشد خرد صحتجو
شربتى را تو چه گویى كه خوشستش دارد
عاشقان از صنم خويش غم و رنج كشند
چه بود آن صنم خوش كه بود نيكوخو
جز در آن بحر فتادن كه ندارد پايان
منگر بازش ازين هر دو جهان دست بشو
اين شب قدر چنانست كه صبحش بدميد
گشت عفوان بر آتش كه رجال صد تو
چون ازين بحر برون رفت كه اميد نبود
احمقى باشد ازين پس طلب خنب و سبو
ز آسمان آيد اين تخت نه از عالم خاك
كار اقبال ستاره است نه كار بازو
چون چنين روى بديدى بصرت روشن شد
پشت را بازشناسد نظر تو از رو
هر كه را آخر كار اين شفقت خواهد بود
هم ز اول بود و شيفته حال بدخو
صدفى باشد گردان به هواى گوهر
رحم كون بودش شيشه ی خاك بدخو
سينهاش باز شود بيند در خود لولو
سينه را باز ببيند ز در خود تو تو
جغد خود را چو ببيند بكند ترك كلاه
خانه چون يافته شد هيچ نگويد كوكو
جوزها گرچه لطيفاند يقين پرمغزاند
بشكن مغز برون آور و ترجيع بگو
گرچه بىعقل بود عقل شد او را هندو
ورچه باروى بود او نگذشت از بارو
عقل مىگفت كه من زاهد و بيزارم ازو
عشق مىگفت كه من ساحر و طرارم ازو
هله رفتيم و كرانى ز وصالت برديم
رو از اينجا به جهانى دگرى آورديم
دوست يك جام پر از زهر چو آورد به پيش
زهر چون از كف او بود به شادى خورديم
گفت خوش باش كه بخشيم دو صد جام دگر
ما كسى را ز گزافه ز كجا آورديم
گفت اى جان چو تویى از كف ما جان خواهد
گر درين داو بپيچم به يقين نامرديم
ما نهاليم برویيم اگر در خاكيم
شاه با ماست چه باكست اگر رخ زرديم
ز درون بر فلكيم و ز برون زير زمين
به صفت زنده شديم ار چه به صورت مرديم
چون كه درمان جهان طالب در دست و سقم
ما ز درمان ببريديم حريف درديم
جان چون آیينه ی صافست و بر و تن گردست
حسن با ما بنمايد چو به زير گرديم
اين دو خانه است و دو منزل به يقين ملك دلست
خدمت او كن و شو شاد كه خدمت كرديم
چون بيامد رخ تو بر فرس دل شاهم
چون بيامد قدحت صاف شويم ار درديم
مىدهنده چو تویى فخر همه مستانيم
پرورنده چو تویى زفت شويم از خرديم
هين به ترجيع بگو شرح زبان مردان
گر نگویى به زبان شرح كنش از ره جان